«بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟
وقت آوارگیام خانه شدن را بلدی؟»*
مرغ دل در طلب دانه چه بیتاب شده
بهر آرام دلش، دانه شدن را بلدی؟
نیمی از عمر، که عقل از کف ما سهل ربود
نیم دیگر، تو دیوانه شدن را بلدی؟
دل من جام می و میکدهای میطلبد
مستی و ساقیِ میخانه شدن را بلدی؟