چی شده گنجیشک، دوباره بین گنجیشکا غمینی
انگار از شادیا دوری، غیر غمها نمیبینی
نکنه که باز دوباره دلتو با سنگ شکستن
پر پروازتو چیدن، درِ شادیا رو بستن
نکنه بازم از ابرا بارون سیاه میباره
خورشیدو ازت گرفتن، همه جا سرده دوباره
نکنه نغمهی شادت باز توی گلوت شکسته
نکنه پرات دوباره از پریدن شده خسته
پاشو اون چشما رو وا کن، بازم آفتابو میبینی
توی باغ پر میکشی باز، روی شاخهها میشینی
نذار اون نورِ امیدو از دلِ پاکِت بگیرن
آرزوهای قشنگت توی اون دِلِت بمیرن
پرِ پرواز ِخودت باش، پر بکش اون سوی ابرا
جایی که اونجا نشسته، منتظر خورشید زیبا