چرا میسوزی ای شعله؟ چه دردی را به دل داری؟
که چون دیوانه میرقصی و منصورِ سرِ داری؟
چه خشمِ سرکشی را با سکوتت میزنی فریاد؟
که اینگونه تو بیتابی، بدون ناله و زاری؟
درون سینهات شعله، چه اسرار مگویی هست؟
که میسوزی ولی قفل از لبانت بر نمیداری؟
دو چشمم را که میدوزم به چشمان شرربارت
تو حتی با خموشی هم برایم قصهها داری