دل‌سروده‌های رویایی

آفتاب بیرون ز ذات خود تمنا می‌کنی؟        در درونت بنگری آن را تو پیدا می‌کنی...

خزان عشق

گوشِ دل باز کن و بشنو 


این نفس‌های موسم پاییز 

 

نرم نرمک‌ ز راه می‌آید 


فصل رنگ‌های سحرانگیز 

 

بارش سرخ و زرد و نارنجی 


 بر درختانِ شهر باران‌خیز 

 

گوش کن! بی‌کلام می‌گوید 


قصه با تو چه سِحرآمیز 

 

گویدت برگِ زرد درخت


غصه‌های دلت به من آویز 

 

من به زودی فرو خواهم ریخت 


همرهِ غصه‌های‌ تو، عزیز

 

تا که هستی و زندگی جاریست


 از غم و اندوه کن پرهیز 

 

دلخوشی‌ها اگر نگه کنی کم نیست


عبرتی گیر از درختِ در پاییز 

 

چون‌ بهاران شود، جوانه زند 


 غم رها کن، تو هم ز جا برخیز!

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها