عشق را نشناختی؟ بیچاره میسازد تو را
کولی و آواره و بیخانه میسازد تو را
گر نگاهِ عشق اُفتد بر دو چشمِ عاقلت
غافل و سَرگَشته و دیوانه میسازد تو را
چون بنوشی جُرعهای از جامِ پُرسودایِ عشق
تا اَبَد مَستَت کُنَد، مَستانه میسازد تو را
گَر دَمی اِعجازِ عشقی سِحر و جادویت کُنَد
واله و افسون شوی، افسانه میسازد تو را
عاشقی کردی، نهادی سر به رویِ شانهای
گاهِ غمها طالبِ آن شانه میسازد تو را
عشق اگر آن آشنایِ تلخ و شیرینت شَوَد
از خودت هم با خودت بیگانه میسازد تو را
زندگی ناکَردهای گَر عاشقی ناکردهای
کان جُنونش عاقل و فرزانه میسازد تو را