دل‌سروده‌های رویایی

آفتاب بیرون ز ذات خود تمنا می‌کنی؟        در درونت بنگری آن را تو پیدا می‌کنی...

عاشقی

 

عشق را نشناختی؟ بی‌چاره می‌سازد تو را 


کولی و آواره و بی‌خانه می‌سازد تو را 


گر نگاهِ عشق اُفتد بر دو چشمِ عاقلت 


غافل و سَرگَشته و دیوانه می‌سازد تو را 


چون ‌بنوشی جُرعه‌ای از جامِ پُرسودایِ عشق 


تا اَبَد مَستَت کُنَد، مَستانه می‌سازد تو را 


گَر دَمی اِعجازِ عشقی سِحر و جادویت کُنَد


واله و افسون شوی، افسانه می‌سازد تو را 


عاشقی کردی، نهادی سر به رویِ شانه‌ای 


گاهِ غم‌ها طالبِ آن شانه می‌سازد تو را 


عشق اگر آن آشنایِ تلخ و شیرینت شَوَد


از خودت هم با خودت بیگانه می‌سازد تو را 


زندگی ناکَرده‌ای گَر عاشقی ناکرده‌ای


کان جُنونش عاقل و فرزانه می‌سازد تو را

 

 

شایان گفت:
عالی. تبریک میگم خدمتتون . با آرزوی بهترینها
علی فرح بخش گفت:
سرشار از توصیف و با پاردوکس های جالب از این حس آشنای غریب

نوشته های اخیر

دسته بندی ها